سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دراز کشیده بودم . دختر بزرگترم اومدصورتمو بوسید .شیوا   : فاطمه برو. فاطمه : این بابای هردومونهشیوا صداشو بلند کرد که : نه . بابای تو نیست !!!

چهارشنبه 4/11/91 2:59 عصر - آخرین تغییر : [.:راشد خدایی:.] چهارشنبه 4/11/91 3:08 عصر

~•~ فائزه ~•~، علیرضا احسانی نیاسربازی در مسیر، *یاسمین بانو*، تولد دیگر

دکتر امشب حرم یادت نره - .:راشد خدایی:.

شیوا : مامان برو قران بخون . بابا چایی بخوره تو قران بخون . من حرف نمیزنم !!! ( خانم گفت : میخواد از شر من راحت بشه میگه برو !!! ) - خاطرات دکتر بالتازار

راشد تو زنده ای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فک کردم بهت سم خوروندن . راستش به مدیر انتصابی شک کرده بودم . - خاطرات دکتر بالتازار

بعد از نماز معرب و عشا بیا قبر استاد مطهری - .:راشد خدایی:.

راشد آب دستته بذار پایین و بیا . کلی کار داریم . - خاطرات دکتر بالتازار

تو کاربران دنبالش می گشتم . گفتم : این راشد کجاست ؟ شیوا : راشد؟ عاشق باباست !!! - خاطرات دکتر بالتازار

کجا بیام؟ - .:راشد خدایی:.

شبکه پویاروشن بود.شیوا:باباالان آمداذان میگه.اگه نیای نمازبخونی نمازمیخونه تموم میشه دیگه نمیتونی نمازبخونی .باباآماده شوبرومسجدنمازبخون.باباچرانمیری مسجد؟من دوست دارم بری مسجد.اه. برومسجدالان درو می بندن!!!

یه روزمادرش رفته بود بازارودیراومد.شیوا :اذان شد.چرامامان نیومدنمازبخونه من گریه میکنم!!! - خاطرات دکتر بالتازار

http://oujevirani1del.parsiblog.com/Posts/58/ منتظر نظراتتون هستم - *یاسمین بانو*

 

شیرین زبونن خدا حفظشون کنه - *یاسمین بانو*


نوشته شده در  جمعه 92/9/29ساعت  10:48 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]